نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لبهای من آهی
نه جان بینصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بیفروغم را نشانی از سحرگاهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
گَهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گَهی خاموش و حیران چون نگاهی در نظرگاهی
«رهی!» تاچند سوزم در دلشبها چو کوکبها؟
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی...
رهی معیری