من آشنای کویرم، تو اهل بارانی
چه کرده ام که مرا از خودت نمی دانی؟
َ
مرا نگاه! که چشم از تو بر نمی دارم
تو را نگاه! که از دیدنم گریزانی
َ
من از غم تو غزل می سرایم و آن را
تو عاشقانه به گوشِ رقیب می خوانی
َ
هزار باغ گل از دامن تو می روید
به هر کجا بروی باز در گلستانی
َ
قیاسِ یک به یکِ شهر با تو آسان نیست
که بهتر از همگان است؟ بهتر از آنی...