ز خوب و زشتِ جهان، یار ما به ما کافیست
اگر وفا نکند با کسی، جفا کافیست
به بینشانیام -ای روزگار!- خنده مکن
که بهر سرزنشت، نامی از هما کافیست
مرا به دامِ تعلق، فزون زبون منمای
که خشت زیر سر و خاک زیر پا کافیست
گذشتم از سر و سامانِ کدخداییِ دهر
که "کَد" به کار نیاید، همان "خدا" کافیست
اگر ز نازِ لئیمان مرا کُشی، چه غم است؟
که بینیازیام از بهر خونبها کافیست
سوی دیار فنا رهسپار شد «صامت»
برادران! نظر همّت شما کافیست...
صامت بروجردی
یک توسنِ بیسوار باید باشد
سرگشته و بیقرار باید باشد
اینگونه که آسمان تعجب کردهست
-از تاختنش... بهار باید باشد!
سعید بیابانکی