شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو
شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شاه بیت های ناب

نظمی بلخی

هزاربار گریبان سینه کردم چاک

که تا حقیقتِ احوال دل شود روشن


فغان که از دل محزون نیافتم اثری

به غیر قطره‌ی خونی که ریخت از دامن


قسم به تیغ محبّت، که خاطرم غمگین-

ز بیمِ دادن جان نیست در دَم مردن


در این غمم که مبادا به غیر خو گیرد

جفای او که نبود آشنا به غیر از من..


نظمی بلخی

محمد حسن جمشیدی

می‌دانم سرانجام دل بی آرزویم چیست 

ولی هرگز بدون عشق در دنیا نباید زیست


به چشم مستت ایمان داشتم اما ندانستم 

دوای دردهایم این دروغ خنده‌آور نیست


چنان این روزها از چشم دنیا عشق افتاده‌ست 

که تنها راه عاشق زیستن امروز تنهایی‌ست


در این دریای طوفانی تو هستی و خدای خود 

مپرس ای کشتی در هم شکسته ناخدایت کیست


همیشه آن که دل کنده است را نفرین نباید کرد 

کسی که بی‌محابا دل ببند کم مقصر نیست... 


محمدحسن جمشیدی 

حسین منزوی

مژگان به هم بزن که بپاشی جهانِ من

کوبی زمینِ من، به سرِ آسمان من 


درمان نخواستم ز تو من درد خواستم

یک دردِ ماندگار! بلایت به جانِ من


می‌سوزم از تبی که دماسنجِ عشق را

از هُرمِ خود گداخته زیرِ زبانِ من


تشخیصِ دردِ من به دلِ خود حواله کن

آه ای طبیبِ دردفروشِ جوانِ من!


نبضِ مرا بگیر و ببر نامِ خویش را

تا خون بدل به باده شود در رگانِ من


گفتی: غریبِ شهرِ منی، این چه غربت است؟

کاین شهر از تو می‌شنود داستانِ من


خاکستری است شهرِ من آری و من در آن

آن مجمری که آتشِ زرتشت از آنِ من


زین پیش اگر که نصفِ جهان بود، بعد از این

با تو شود تمامِ جهان اصفهان من!


حسین منزوی 

فرزاد نظافتی

پا به پایت تا ته این جاده می‌آیم، نترس

این منم؛ عاشق‌ترین دلداده... می‌آیم، نترس


در مسیر عشق، از آیینه هم صادق‌ترم

ساده بودم، ساده هستم، ساده می‌آیم، نترس


خم به ابرویت نیاور ذرّه‌ای، دق می‌کنم

عاشقت با خون تعهّد داده... می‌آیم، نترس


عقل می‌گوید نرو، امّا نمی‌فهمد که عشق

در دل وامانده‌ام افتاده... می‌آیم، نترس


در دل آتش برو، در آسمان پرواز کن

پا به پایت تا ته این جاده می‌آیم، نترس...


فرزاد نظافتی 

سید احمد حسینیان

باخبر هستی نگاهم بی‌قرار چشم توست؟

عاشق دیوانه‌ات چشم‌انتظار چشم توست


اختیار قلب من دیگر ز دستم رفته‌است

از زمان دیدنت، در اختیار چشم توست


شک ندارم دور چشمان تو می‌گردد زمین

گردش زیبای دنیا بر مدار چشم توست


من تصوّر می‌کنم گاهی تو در آیینه‌ای

این خیالاتی‌شدن‌ها یادگار چشم توست!


ناز چشمان تو، خالق را به وجد آورده‌است

خالق زیبای عالم هم دچار چشم توست


طبعِ شعرم با کس دیگر نمی‌سازد، ولی

تا بخواهی، طبعِ شعرم سازگار چشم توست


می‌کُشی پیوسته با چشمان زیبایت مرا

قتل‌های ساکت و آرام، کار چشم توست!


ادّعای دلبری هر کس که دارد  باطل است

دلبری کردن فقط در انحصار چشم توست


لایق چشمان تو هرگز نگفتم مصرعی

سال‌ها دیوان شعرم شرمسار چشم توست


واژه‌ها را از حروف چشم‌هایت چیده‌ام

دلربایی از دل ما، شاهکار چشم توست...


سید احمد حسینیان 

ناصر حامدی

ا یاد چشم‌های تو خوب است خواب من

از ابرها کناره بگیر آفتاب من!


رو بر کدام قبله به چشم تو می‌رسم؟

چیزی بگو پیامبر بی‌کتاب من!


چشم تو را کجای جهان جست‌وجو کنم؟

پایان بده به تاب و تبِ بی‌حساب من


دور از شمایل تو چنانم که روز و شب

خندیده‌اند خلق به حال خراب من...


ناصر حامدی 

علامه غروی اصفهانی

سینۀ تنگم مجال آه ندارد

جان بهوای لب است و راه ندارد


گوشۀ چشمی به سوی گوشه نشین کن

زانکه جز این گوشه کس پناه ندارد


گرچه سیه رو شدم غلام تو هستم

خواجه مگر بندۀ سیاه ندارد


از گنه من مگو که زادۀ آدم

ناخلف استی اگر گناه ندارد


هر که گدائی ز آستان تو آموخت

دولتی اندوختی که شاه ندارد


گنج تجلی ز کنج خلوت دل جو

نیک نظر کن که اشتباه ندارد


پیر خرد گر بخلوت تو برد پی

جز در آن خانه خانقاه ندارد


مهر تو در هر دلی که کرد تجلی

داد فروغی که مهر و ماه ندارد


مهر گیاه است حاصل دل عاشق

آب و گل ما جز این گیاه ندارد


مفتقر از سر عشق دم نتوان زد

سر برود زانکه سرّ نگاه ندارد


علامه غروی اصفهانی

پوریا شیرانی

شسته‌ای لب بامی و پَر نمی‌گیری
سراغی از من آسیمه‌سر نمی‌گیری

چقدر روز و شبم بگذرد به بی‌خبری
چه کرده‌ام که تو از من خبر نمی‌گیری

پی سرابِ تو از پا درآمدم، ای عشق
تو دست تشنه‌لبان را مگر نمی‌گیری

درخت پیرم و باید به خاک تن بدهم
چرا به دست جوانت تبر نمی‌گیری

به فرض اینکه بخواهی به آتشم بکشی
جرقه‌ای و از این بیشتر نمی‌گیری

پوریا شیرانی 
البته این مصرع در کتابشون اینطور 
زیر سطر شده 

ماهی‌ نمیر! باش که دریا بیاورم
به‌فرض‌اینکه‌بخواهی‌به‌آتشم‌بکشی

مجید صحرا کار

به چشم خلق، چنان مست و فارغ از بندی

که نیست باورشان بنده‌ی خداوندی


مدام از همه دل می‌بری، ولیکن خود

چرا به این همه دلداده دل نمی‌بندی؟


به دام کبرِ خود افتادی و شدی شیطان

به دام وسوسه‌ای از بهشت دل کندی


به خون کشیده‌ای و می‌کشی به خون هردَم

برای آنکه بگویی به من، هنرمندی


چرا به گریه بیفتم؟ که خوب می‌دانم

به چشم‌های پر از اشک نیز می‌خندی...


مجید صحرا کار