همین که فکر کنم دوست داری ام عشق است!
دوای درد شب ِ بی قراری ام عشق است ..
به شرط آن که مرا از سر تو وا نکند
به باد هر چقدر می سپاری ام ، عشق است ..
منم هزاری ِ بی گوشه ای که در کف توست
تو سرسری هم اگر می شماری ام ، عشق است ..
کرشمهء نمکین تو کار دستم داد ...
بپاش عشوه بر این زخم کاری ام ٬ عشق است ..
تو هیچ وقت به فکرم نبوده ای اما
همین که فکر کنم دوست داری ام ، عشق است!
محمد علی بهمنی
چو آه در تن بی روح نی دمیده شدم
سکوت بودم و با یک نفس شنیده شدم
شبیه سایه، عدم بود هستیام اما
به هر طرف نظر انداخت نور، دیده شدم
همین که چشمهی عشق تو در دلم جوشید
ز کوه صبر به دشت جنون کشیده شدم
تو سیب سرخی و من برگ سبز، خوشحالم
که در کنار تو بودم، که با تو چیده شدم
قسم به آه که فاضل ندارد از خود هیچ
من از اضافهی خاک تو آفریده شدم
فاضل نظری
ای عشق! ای شکنجهگر مهربان من
دلسوزی تو میزند آتش به جان من
من راضیام به مرگ، مرا زجرکش مکن
درد فراق بیشتر است از توان من
کام از هزار جام گرفتم ولی هنوز
خالیست جای بوسهء تو، بر لبان من
ویرانه است خانه من بی حضور تو
آشفته است بیسر زلفت جهان من
بازآ و قفل بشکن و آزاد کن مرا
ای قهرمان گمشدهء داستان من
بر تربتم دو غنچه به هم بوسه میزنند
عشق است و زنده است هنوز آرمان من
فاضل نظری
گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما چه سود حاصل گل های پر پر است
شرم از نگاه بلبل بی دل نمی کنید
کز هجر گل نوای فغانش به حنجر است
از آن زمان که آینه گردان شب شدید
آیینه دل از دم دوران مکدر است
فردایتان چکیده امروززندگی است
امروزتان طلیعه فردای محشر است
وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید
وقتی حدیث درد برایم مکرر است
وقتی زچنگ شوم زمان مرگ می چکد
وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است
وقتی بهار وصله ناجور فصل هاست
وقتی تبر مدافع حق صنوبر است
وقتی به دادگاه عدالت طناب دار
بر صدر می نشیند و قاضی و داور است
وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست
وقتی که نقش خون به دل ما مصور است
وقتی که نوح کشتی خود را به خون نشاند
وقتی که مار معجزه ی یک پیامبر است
وقتی که برخلاف تمام فسانه ها
امروز شعله، مسلخ سرخ سمندر است
از من مخواه شعر تر، ای بی خبر ز درد
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است
نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را"*
و می دانم نخواهی داد بانو جان جوابم را
ولی لطفی کن و پاسخ بده این پرسش من را
چرا پر کرده ای اینگونه رویاها و خوابم را
مگر نه اینکه می گویی مرا هرگز نمی خواهی
چرا داری کنار خود هنوز آن کهنه قابم را
تو دریایی و من تنها حبابی خرد و ناچیزم
بترکان با سرانگشتت، وجودم را، حبابم را
برایت تا دم مردن غزل خواهم سرود، ای کاش
بخوانی بعد مرگ من، شبی شعر و کتابم را
اگر خواندی و خندیدی، به عشق شاعری گمنام
نمی رنجم اگر باور نکردی عشق نابم را
محمدعلی بهمنی
سخت دل دادی بهما و ساده دل برداشتی
دل بریدنهات حکمت داشت؛ دلبر داشتی"*
سخت بود اما تو از آغاز ، از روز نخست
فکر رفتن، بی وفایی، ظلم در سر داشتی
من که می دانم تو حتی قبل رفتن نیز هم
مثل من بیچاره، دلداران دیگر داشتی
تو همان روز نخست آشنایی، از سرم
هم کُلَه، هم هوش را با عشوه ات بر داشتی
اشکهای تو دروغ اول عشق تو بود
همچنان تمساح چشمی تا ابد تر داشتی
حیف که من دیر فهمیدم دروغ چشم را
فکر می کردم که چشمانی فسونگر داشتی
ساده دل دادم به تو، سخت است حالا رفتنت
سخت دل دادی بهما و ساده دل برداشتی
علیرضا بدیع
هر که شد خام، به صد شعبده خوابش کردند
هرکه در خواب نشد خانهخرابش کردند
بازی اهل سیاست که فریب است و دروغ
خدمتِ خلقِ ستمدیده خطابش کردند
اول کار بسی وعدهٔ شیرین دادند
آخرش تلخ شد و نقشِ بر آبش کردند
آنچه گفتند شود سرکهٔ نیکو و حلال
در نهانخانهٔ تزویر، شرابش کردند
پشت دیوار خری داغ نمودند و به ما
وصفِ آن طعم دلانگیز کبابش کردند
سالها هرچه که رِشتیم به امّید و هوس
بر سرِ دارِ مجازات، طنابش کردند
گفته بودند که سازیم وطن همچو بهشت
دوزخی پر ز بلایا و عذابش کردند
زِ که نالیم که شد غفلت و نادانیِ ما
آنچه سرمایهٔ ایجاد سرابش کردند
لب فروبسته ز دردیم و پشیمانی و غم
گرچه خرسندی و تسلیم حسابش کردند
فرخی یزدی
مش رهایی و خوشحالیاش گرفتاری
هزار خوشدلی آکنده با خودآزاری
درست میشنوی؛ عاشقانه میگویم
بدان که شعر دروغ است و عشق، بیماری!
سراغی از تو نگیرم، بگو چهکار کنم؟
که جان به لب شدم از قهر و آشتی، آری
به دوست داشتنت افتخار خواهم کرد
ولی کلافهام از این جنون ادواری
اگر دوباره سراغی گرفتم از تو، نباش
مرا رها کن و خود را بزن به بیزاری
دو روز بیخبرم از تو و نمیمیرم
چنین نبود گمانم به خویشتنداری!
دلم به زندگی سخت و مرگ راحت بود
مگر تو باز بگویی که دوستم داری...
مهدی فرجی
نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لبهای من آهی
نه جان بینصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بیفروغم را نشانی از سحرگاهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
گَهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گَهی خاموش و حیران چون نگاهی در نظرگاهی
«رهی!» تاچند سوزم در دلشبها چو کوکبها؟
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی...
رهی معیری