گریه و چای و غم و شعر و دو نخ بهمن و بعد
باز هم گریه و … یک دور دگر مصرع قبل !!
فرشید زاهدی
من آشنای کویرم، تو اهل بارانی
چه کرده ام که مرا از خودت نمی دانی؟
َ
مرا نگاه! که چشم از تو بر نمی دارم
تو را نگاه! که از دیدنم گریزانی
َ
من از غم تو غزل می سرایم و آن را
تو عاشقانه به گوشِ رقیب می خوانی
َ
هزار باغ گل از دامن تو می روید
به هر کجا بروی باز در گلستانی
َ
قیاسِ یک به یکِ شهر با تو آسان نیست
که بهتر از همگان است؟ بهتر از آنی...
.
دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
آهن که نیست جان من، آخر دل است این
من میشناسم این دلِ مجنونِ خویش را
پندش دگر مگوی که بیحاصل است این
جز بند نیست چارهی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز، عجب عاقل است این
گفتم طبیب این دل بیمار آمدهست
ای وای بر من و دل من، قاتل است این
منت چرا نهیم که بر خاک پای یار
جانی نثار کردم و ناقابل است این
اشک مرا بدید و بخندید مدعی
عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش
در بحر غرقهام من و بر ساحل است این
هوشنگ ابتهاج
مشتاق توام با همه جوری و جفایی
محبوب منی با همه جرمی و خطایی
بیدادِ تو عدل است و جفای تو کرامت
دشنامِ تو خوشتر که ز بیگانه دعایی
سعدی
همین که فکر کنم دوست داری ام عشق است!
دوای درد شب ِ بی قراری ام عشق است ..
به شرط آن که مرا از سر تو وا نکند
به باد هر چقدر می سپاری ام ، عشق است ..
منم هزاری ِ بی گوشه ای که در کف توست
تو سرسری هم اگر می شماری ام ، عشق است ..
کرشمهء نمکین تو کار دستم داد ...
بپاش عشوه بر این زخم کاری ام ٬ عشق است ..
تو هیچ وقت به فکرم نبوده ای اما
همین که فکر کنم دوست داری ام ، عشق است!
محمد علی بهمنی