نه سراغی، نه سلامی... خبری میخواهم
قدر یک قاصدک از تو اثری میخواهم
خواب و بیدار، شب و روز به دنبال من است؛
جز مگر یاد تو یار سفری میخواهم؟
در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافی است
رو به بیرون زدن از خویش، دری میخواهم
بعد عمری که قفس وا شد و آزاد شدم
تازه برگشتم و دیدم که پَری میخواهم
سَر به راهم تو مرا سَر به هوا میخواهی
پس نه راهی، نه هوایی، نه سَری میخواهم
چشمِ در شوق تو بیدارتری میطلبم
دلِ در دام تو افتادهتری میخواهم
در زمین ریشه گرفتم که سرافراز شَوَم
بی تو خشکیدم و لطف تبری میخواهم
مهدی فرجی
دورۀ اعتقادسازیهاست
کافر مطلقم خدا را شکر!
روزگار زرنگ بازیهاست
من هنوز احمقم! خدا را شکر!
دیوارهای خستۀ زندان، تصویر راهراه من این است
رویای سبز پیش تو بودن، تنها پناهگاه من این است
از باغ در غروب نوشتم، از خشم دارکوب نوشتم
از روزهای خوب نوشتم، باور بکن گناه من این است
با هم، کنار هم، بغل هم یک چشمبند مشکی محکم
رویای ناتمام تو آن بود، آیندۀ سیاه من این است
میخواست که بیاورم ایمان به عکس توی ماه! ندیدم
بر روی دستمال کشیدم عکس تو را... که ماه من این است!
یک عمر عاشقانه سرودن، از دردها ترانه سرودن
گفتند اشتباه تو این بود، دیدم که اشتباه من این است
یا بغض در کنار خیابان، یا گریه و فرار از ایران
یا خودکشیِ داخل زندان، پایان دادگاه من این است
مَردی که حبس زیرزمین شد، مردی که بی تو خانهنشین شد
از خندههای دیو نترسید، با گریه گفت: راه من این است...
#اوین
غیر آن چشمهای بی کم و کاست
همه چیزِ جهان زیادی بود
آن که هرگز نبود من بودم
آنچه اصلاً نبود شادی بود
آزادی، یک اسم خسته بر دیوار
توی سلول انفرادی بود
سید مهدی موسوی
ندارِ عشقم و با دل سرقمارم نیست
که تاب و طاقتِ آن مستی و خمارم نیست
دگر قمارِ محبت نمیبرد دلِ من
که دستِ بُردی از این بختِ بدبیارم نیست
من اختیار نکردم پس از تو یارِ دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
به رهگذار تو چشمانتظارِ خاکم و بس
که جز مزارِ تو چشمی در انتظارم نیست
تو میرسی به عزیزان سلام من برسان
که من هنوز بدان رهگذر گذارم نیست
چه عالَمی که دلی هست و دلنوازی نه؟
چه زندگی که غمم هست و غمگسارم نیست؟
به لالههای چمن چشمبسته میگذرم
که تابِ دیدنِ دلهای داغدارم نیست
شهریار
خندهام مثل همه چیزم و دنیا الکی است
اوّل و آخر این قصۀ پُر غصّه یکی است
سید مهدی موسوی